بازارچه ملي راه، فرق زيادي نكرده ست. زود رسيده ايم. ساعت تازه نه صبح است. آن هم وسط مرداد اهواز، اتفاق زيادي توي كوچه ها نمي افتد. مغازه ها هنوز تعطيل، گربه ها همه خواب، كولرهاي گازي روشن، زندگي خيلي ديرتر از اين ها شروع مي شود. بازارچه فرق زيادي نكرده ست. مسجد هنوز همانجاست و نانوايي هم. دو تا ميز فلزي بزرگ نقش پيشخوان نانوايي را به عهده دارند. يك روزهايي با ماماني وبابايي مي آمدم نانوايي. صف ها هميشه دراز بود، نان كه مي گرفتند، روي ميزهاي مشبك فلزي جلوي تنور داغ، اول همه را هوا مي دادند كه توي سبد خريد خمير نشوند تا رسيدن به خانه. قدّم كوتاه بود. پا بلندي اگرمي كردم، لب هام به زور مي رسيد به لبه ميزها. دست هام از داغي نانها مي سوخت. هميشه يك گوشه برشته از نان تازه را دستم مي دادند، ازسرك كشيدن كوتاه مي آمدم. مشغول بوي داغ گندم مي شدم. چه قدر ساده ترين اتفاق هاي زندگي سخت بود سالهای اول بعد از جنگ. صفها تمامی نداشت. خریدن نان یک پروژه پیچیده بود… حالا ايستاده ام دو قدمي نانوايي. سحرو سارا تشويقم مي كنند بروم جلو. نمي توانم. از همين دور هم مي شود فهميد كه چه قدر از لبه هاي ميزهاي فلزي بلندتر شده ام. هنوز پخت را شروع نكرده اند. نان داغي نيست. و ماماني و بابايي هم سالهاست كه نيستند. جلوتر نمی روم. بر مي گردم به سمت بازارچه. يك ميز فلزي زنگ زده ديگر. به جرأت سي سالي از عمر اين ميزها مي گذرد. باور كردني نيست كه هنوز همینجا هستند که سی سال پیش بودند… ميز سبزي فروشي به نام يونسي. مرد عرب بلند قامتي كه دشداشه بلند خاكستري مي پوشيد و چفيه سياه و سفيدش از كنار باز بود. دمپايي هاي سياهش را لخ و لخ مي كشيد روي زمين و سيگار از گوشه لبهاش دور نمي شد… روزگارش که کمی رونق گرفت، میز سبزی فروشی را وسعت داد به یک میوه فروشی بزرگ. همیشه برای مامانی از گرانی زندگی میگفت. هشت تا بچه داشت! حالا مغازه میوه فروشی اش خالی ست. ميز فلزي همانجوري همانجا، سر همان نبش…. و پرنده پر نمي زند در اين جايي كه يك زماني پر از زندگي بود. “سحر من باید بروم از اینجا… ” سوار ماشين مي شويم به سمت خيابان ماني.
پنج تا بچه قد و نيم قد بودیم حوالي ساعت هاي سه بعد از ظهر يك روز داغ تابستان. من و آرش و لادن و علی و الهام. جلوي در دو تا خانهٔ به هم چسبيده كه نرده هاي فلزي شيري رنگي از هم جداشان كرده بود، نشسته بوديم لبهٔ پیاده رویِ سنگ فرشِ كم ارتفاعي، بوي آسفالت داغي را تجربه مي كرديم كه تازه ريخته بودند كف خيابان ماني. آسفالتِ تازه، تا ساعتها بوي ماهيتابه داغ سوخته مي داد. خورشيد كه دل از آسمان کَند، و صداي جلزو ولز آسفالت تازه كه كم كم فرو نشست، روزهاي گلي كوچه های ملی راه، براي هميشه خاطره شد… يك جايي وسط هاي دهه شصت بود. هنوز مدرسه نمي رفتم. پنج شش تا كوچه ساده و داغ، تمام دنيا بود. پرستو، مرجان، ماني، ميترا، مهران و ليدا…
می دانم هيچ اثري از هيچ كدام از آن خانه هاي قديمي نيست. مي دانم آپارتمان هاي چند واحدي مثل غول هایِ متوسط اندامِ بی هویتی نشسته اند جاي تك تك آن خانه هاي ويلايي، مي دانم كه چيز زيادي نمانده كه به چشم آشنا باشد، ولي بايد بروم… اولین چیزی که دیده میشود جای خالی درختچه هایِ خرزهره ست و گُل هایِ کاغذی.
آن روز ها، خانهها همه ویلایی و با نردههای فلزی شیری رنگی از هم جدا شده بودند. لای نردهها آن قدر باز بود که تا حدود کلاس دوم دبستان میتوانستم با پیچ و تاب اندکی از بینشان رد بشوم بروم خانه همسایه سمت راست با لادن بازی کنم. درختچههای مورد یا شمشاد تنها چیزی بود که فاصلههای بین نردهها را پر میکرد. حریم بین خانهها و کوچه میشد. حالا تقریبا تمام خانهها تبدیل شده اند به آپارتمان. بی سلیقه و بی روح. انگار نه انگار که این همه بچه اینجا توی این کوچهها بزرگ شده اند. انگار نه انگار که اینجا این همه درخت بود، گل بود، حیاط بود، درخت انار و کُنار بود. انگار نه انگار که اینجا یک زمانی بهار که میشد پر از شکوفه بود. پر از پروانههای لطیف سفید بال بود. تا چشم کار میکند دیوار خشک آجری هست. چشم هام در به در شده اند. انگار که هیچ منظرهای برای لحظهای آرامش پیدا نمیکنند. تا اینکه چشمم میخورد به درختهای نخل بابا. پیرمرد مهربان همسایه سمت چپ. ده سال اول زندگیام با تماشای بابا گذشت. که آهسته و مهربان میآمد کنار درختهای کوچک خرما. هر روز. دست میکشید به سر و گوششان. خرماهاش عجیب یگانه بود. کوچک، اندازه یک بند انگشت. دیر اگر میجنبید، خارَکهای نرسیده اش را از روی درخت میدزدیدند. بابا نزدیک به بیست سال پیش از دنیا رفت. دخترش هم مثل همه همسایههای دیگر، مثل خود ما، برای همیشه از آن کوچه رفت. آن خانه ویلایی و آن حیاط که تنها دلخوشی بابا بود، دیگر نیست. ولی دو تا درخت خرما که حالا به اندازه بیست سال بلند تر شده اند سر آورده اند بیرون از پشت این دیوار بی احساس سنگی که دارد مرا از خاطرههایم جدا میکند. مهربان تر از آن سال ها، پر از شیطنت، لبخند میزنند به چشم هام از آن بالا. دو تا درخت قد بلند نخل حالا تنها کسانی هستند که در تمام این کوچه مرا به یاد میآورند.
مطمئن بودم روزی که برگردم، تمام این کوچهها را قدم خواهم زد. اشتباه کرده بودم. توانش را نداشتم. درختهای نخل بابا را سپردم به خاطر. از سارا خواهش کردم برود به سمت خیابان میترا. میرویم. میترا هم غریبه تر از مانی. اگر پلاک خانهها نبود، حتی حدس هم نمیتوانستم بزنم خانه مامانی و بابائی کدام خانه بود. نه فقط خانههای ویلایی که حتی از جویهای آب هم اثری نمانده است. کوتاه میمانم. هیچ چیز باقی نمانده است. کجاست اینجا؟ من این کوچهها را نمیشناسم. خانه خیابان لیدا همانجوری هنوز پا برجاست. یکی از منازل سازمانی شرکت نفت. دلم میخواست توی حیاط را ببینم. نمیشود. روی در و فنسهای فلزی که زمانی پوشیده از پیچکهای رونده بودند را حالا دیواری از ورقههای فلزی ضخیم پوشانده ست. دلم میخواست میشد پنجره اتاقم را ببینم. کنار نردهها بایستم، داد بزنم هدیه را صدا کنم. فرقی نمیکند. هدیه هم دیگر سالهاست که در این شهر نیست. قولی که به سارا دادهام را یک ساعتی میشود که شکسته ام. اصلا حواسم به اشک هام نیست. خودشان میبُرند و میدوزند. من اینجا وسط این آبشاری که روی صورتم جاری شده فقط دارم به صدای قطرههای اشک گوش میکنم. میخواستم برگردم تکههای دلم را جمع کنم با خودم ببرم. اشکهایم دارند به ریش دلم میخندند. در راه که میرویم به سمت پنج نخل، تابلوی قدیمی و زنگ زده سوپر اهواز هنوز هم با ابهت نشسته بالای دیوار. اسم کوچه را از مانی عوض کرده اند به “شهید چقا خوری”. روی یکی از تابلوها چقا خوری را با غین نوشته اند روی بقیه با قاف. روحش قرین آرامش. مطمئنم اگر بر میگشت این کوچهها را نمیشناخت.